داستان کوتاه
قسمتی از داستان فوق بلند پستوی شهر خیس رو با کلیک بروی ادامه مطلب در زیر بخوانید . نویسنده اثر شین براری بود
قسمتی از داستان فوق بلند پستوی شهر خیس رو با کلیک بروی ادامه مطلب در زیر بخوانید . نویسنده اثر شین براری بود
به قدری ساکتم حالا ؛ که انگاری ؛ درونم حکم ؛ آتش بس ، و حالِ چشمهایم خوب و آرام است .
به قدری ساکتم انگار ؛ میان شهر قلبم صد هزاران مُرده دارد شعر میگوید !
ببین ! من ساکتم ، اما....
هر دقیقه دو صد مرتبه
آه می کشم از مرور خاطرت هربار
چه بیدار باشم یا خواب
فکر و عشقت میبرد مرا باخود
به آن لحظه و آن هنگام
که تک و تنها بودی ولی اما
رها کرده بودی دست مادرت را
تا بیایی و به مهر ،
گره کنی دستان کوچک را
به دستانم .
دستانی که دستبند از جنس بازداشت و توقیف داشت
بند بود بر چهارچوبه ی درب پولادی .
آن درب که درونش بوی حکم و دادگاه و زندان داشت .
نه جای خوبی بود
نه اینکه فرجام بازداشتگاه ، عطری دلنشین یا خوش داشت .
ناکرده گنه ، برده بودند ما را اما
تمام تلاشم در آن سن که ایستاده بودیم هردو ، پشت دروازه های کنکور .
در آن هنگام و لحظه
تا آنجا قد میداد توان و عرضه ام که
تو را از آن مهلکه ی پر آشوب
به ساحل امن و آرامش و دستان مادرت دادم .
دیگر مهم نبود برایم چون
تو را دست مادرت دادم . درب پولادین برای آزادی باز بود ولی تو اما..
در هجوم تحقیر و تشر و اتهام و توهین ها
از میان آن ماموران روستایی
در مرکز شهر و نبش ورزشگاه ، درون حیاط
آن کلانتری که نمره اش جفت یک داشت
رها کردی مادر را
آمدی گفتی ،
من دخترم اما...
لرزه توی صدا افتاد ولی عشق از سرم نمی افتد .
عشق نباشد حتی
باز رسم رفاقت از یادم نمی افتد .
من بی شهروز ، هیچ کجا نخوام رفت .
..
آه... سالهای بسیار میگذرد
آن روز و آن هنگام ، آنقدر سرتق بازی در آوردی تا
مرا نیز رها کردند .
ولی اما به شرط و شروط حضور در دادگاه شرع و شورای رشوه و جریمه
من عاقبت رفتم ، تک و تنها به قتلگاه
هرگز نگفتم من ، آن غروب جای چهل شلاق
هشتاد مرتبه خوردم و از درد بسیار
نرفت عشق تو از یاد
جریمه ها بسیار
نقدی و شلاق
با تن خون آلود
در پی تهیه ی پول بابت پرداخت مبلغ ها
اکنون گذشته از آن اوضاع
سالهای سال چه بسیار
هرگز ندانسته بودی که شلاق سهمت را
خودم خورده بودم تنها
سالهای سال رفتند
ولی مانده جای شلاق ها
به گمانم گذشته اینک در حدود ۱۵ تقویم
ولی اما
اکنون
اینجا
به آخر رسیده ماه مهر دیگری اینبار
من مینویسم از آن لحظه و مرور میکنم خاطرت را اینجا
قلم آشفته و پریشان حال
این بغض و این آشوب ، از من نیست ...
دلم تنگ است ؟ - اصلا نیست !
کسی را دوست میدارم ؟ - نمیدارم !
رها ، آرام و معمولی ؛ شبیه کلّ آدمها میان موجها چون قایقی ؛ بی سرنشینم ، تنها
بی سرانجامم ...
نه فکری در سرم دارم ، نه عشقی در دلم ، آرامِ آرامم ...
تقدیم به همبودگاه
یادداشت های یک دیوانه _ نیکلای گوگول
دنیای ما چه دنیای شگفتی است!سرنوشت چه بازیهای عجیب و رازهای ناگشودهای دارد!آیا ما هرگز به آرزوهایمان دست مییابیم؟آیا ما هرگز آنچه را که تمام تلاشمان وقفش میشود فرا چنگ میآوریم؟در این دنیا همهٔ اتفاقات مسیری وارونه دارند.دست تقدیر به یک نفر یک جفت اسب زیبا میبخشد،و او با بی تفاوتی آنها را سوار میشود و نسبت به زیباییشان کاملاً بیاعتناست،درحالی که فرد...
بروی کفشدوزک زیر کلیک نمایید برای خواندن ادامه مطلب🔻