رمان سقوط بقلم شین براری روی لینک زیر کلیک نمایید رایگان
Novel story lovely پی دی اف کلیک نمایید رمان سقوط
🔴🟠🟡🟢🔵🟠🟡🔴🔴🟠🟡🟠🟡🟡🟠🟠🔴
رمان شین براری
رمان داستان نویسی خلاق فایل pdf کلیک رایگان
داستان نویسی خلاق فایل پی دی اف از شین براری 🔺️
رمان شین براری سقوط رایگان بخوانید 🔞
بهترین نویسنده ایران کیست؟
مقاله ی استاد محمدحسن شهسواری، پیرامون نقد سه تن از بهترین نویسندگان ادبیات داستانی.. زویا پیرزاد _ عباس معروفی_ شهروزبراری صیقلانی
به ادامه مطلب کلیک نمایید زیر بروی کفشدوزک 🔻
نقد اجتماعی و سازنده
❤️
مهمترین کار اهالی قلم و یا حتی سیاست مداران حاکم و چه دور از قدرت ، این نیست که ببینیم در دوردستهای مبهم و ناپیدا چه چیزهایی وجود دارد.
کار ما این است که به آنچه آشکارا در پیش رو داریم، بپردازیم. درحالیکه بعنوان یک وبلاگ نویس و مدرس تولید محتوا در این روزها نه اجازه دارم از پیشه رو چیزی بنویسم و نه حتی به نقد و بررسی حال حاضر بپردازم و نه حتی به نقل هرآنچه گذشت بپردازم .
اینجا مملو از آزادی بیان است ، البته تنها در دلتان می توانید از آن بهره ببرید . کافی ست کلامی به زبان آورید یا بنویسید ، ان هنگام است که به فرموده حضرت آغا شما به جرم سیاهنمایی و تبلیغ علیه نظام و تزریق ناامیدی و یاس به جامعه و ...و.... متهم و پیشاپیش محکوم نیز میشوید . اللخصوص اگر وبلاگ نویس باشید که شما را پیاده نظام لشکر دژمن مینامند .
انقدر از شما خوب پذیرایی میکنند که به هر اتهام واهی پاسخ مثبت دهید و خودتان مشتاقانه بیایید جلوی دوربین صدا و سیمای میلی بنشینید و با لحن قاطع و مسمم یک به یک اعترافات اجباری و کذب کنید ، حتی طناب دار را مشتاقانه به گردن بیاندازید تا زیر شکنجه های هر روزه رهایی یابید .
می خواهم یک مثال مستند و حقیقی بزنم ، وقتی در دل یک ماجرای پیچیده و هیجان انگیز و حقیقی قرار میگیرید و علیرغم میل باطنی شما را نقش اول در سکانس تلخ برتر میکنند تا مورد تهدید قرار گیرید و هر از چند گاه شما را مورد بازرسی ، تفتیش ، پرسش و سوال و جواب های بی سبب قرار میدهند و بطور رندوم و تصادفی و کاملا غیر قابل پیش بینی و بی برنامه ی مشخص تحت نظر قرار میدهند و شما خودتان انقدر از ماجرا پرت و بی خبر هستید که هیچ درک درستی از ماجرا و پشت پرده ندارید و اوایل به غلط تصور میکنید که شهروندی معمولی هستید و خب این میان چند باری هم بطور تصادفی به نهاد های نظارتی و سایبری فراخوانده شده و مورد باز خواست قرار گرفته اید و در انتها در کمال احترام و ادب تشکر کرده که به پرسش های انان پاسخ داده و توهین و تحقیرها را تحمل کرده اید و حتی برایتان توجیه بدتر از گناه میکنند با این توضیحات که :
" امیدوارم درک کنید که ما داریم وظیفه خودمون رو انجام میدیم و هدفی جز حفظ امنیت و آسایش جامعه نداریم . "
تو نیز با وجود تمام اذیت و آزارها در لحظه آخر و با توجه تغییر نفرات و تغییر لحن و نرمش و احترامات بسیار ، کمی از ان آتش خشم اولیه فروکش میکنی و با خودت میگویی که خب لابد پی بردند من کاره ای نیستم و دارند عذر خواهی میکنند ، سو تفاهمی بود و تمام شد و رفت .
طبق قوانین چشم ها باید بسته شوند و سر زیر صتدلی ماشین ون ، از ان محیط خارج شوی تا مبادا آدرس را فهمیده باشی ، ولی تو انقدر باهوشی و شهر را مثل کف دستانت میشناسی و صداهای سطح شهر برایت مفهوم و آشناست که ..... با وجود مسیرهای بی سبب پیموده شده و به بیراهه رفته و بازگشته ی خودرو اما در عاقبت پی میبری و میشنوی که کسی سر چهار راه نزدیک به ان مکان کنار خیابان فریاد میزده و میگفته :
انزلی ... انزلی... انزلی دو نفر..... انزلی خمام بیا حرکته اقا ....
خب طبیعتن میدان فرزانه ملقب به ایستگاه فرزانه مربوط به سازمان خاصی میشود که مرکزش در انجا واقع شده .
از خودت میپرسی که آیا واقعا تو را از انجا در اوردند ؟ تو انجا جه غلطی میکردی؟
چند روزی میگذرد و تصمیم میگیری فراموش کنی ان صفحه از زندکی ات را . به خودت میگویی که خب من شهروند ساده و معمولی ام و لابد سو تفاهم بود و رفت پی کارش .
مدتی میگذرد و هر شب که از محیط کسب و کارت خارج میشوی تا پس از یکروز سخت کاری به خانه ات بازگردی ، مشاهده میکنی که خودرویی مشکوک با فاصله ای مشخص از محیط کارت ایستاده ، و رفتار مشکوکی دارد .
به خودت میگویی لابد بی ربط با توست . و تنها یک سو تفاهم است.
فردا دو ساعت تاخیر از درب محیط کار خارج میشوی و هوا تاریک است ، اما در جاده ای خالی و سوت و کور که دو سمتش را مزارع و جنگل فرا گرفته همچنان ان خودرو با فاصله ای مشخص پارک است و برایت نور بالا میزند ، سمتش گام بر میداری ولی سریعا دور میزند و میرود در بازوی جاده محو میشود .
به خودت میگویی که نکند دچار شکاکیت و بدبینی شده ام .
اما خب اخر در این جاده کسی به غیر ما ساکن نیست تا کیلومترها ، چرا باید خودرویی بی دلیل پارک کند در جایی که حتی شانه ی خاکی ندارد برای پارک و از قضا سر پیچ تندی است و هیچ ادم عاقلی چنین ریسکی نمیکند ،
مدتی این منوال ادامه دارد .
خب با خودت میپرسی که واقعا چه دلیلی می تواند داشته باشد که بخواهند وقت و انرژی و پرسنل خود را صرف این مورد کنند ، لابد سو تفاهم است و ماجرا چیز دیگری است ، پس بی اعتنا میشوی .
برایت پیام های عجیبی میرسد . به اطرافیانت اطلاع میدهی ، حتی از شدت ماجرا کاسته و تخفیف میدهی ، و ماجرا را کوچکتر و بی اهمیت تر شرح میدهی ، زیرا واهمه داری برچسب به تو بزنند ، انان در نهایت واقعیت بینی خودشان ابراز میکنند که تو که کاری نکردی ، اشتباه میکنی، تو بچه ی خوبی هستی . سیستم مشغول انجام امور مهم تری است و برای تو وقت صرف نمیکند ...
خب واقعا حق با انان است. مدتی بعد پیام هایی مشکوک و معنادار دریافت میکنی ، از خودت میپرسی؛ این یکی را کجای دلم بگذارم؟...
تماس های مشکوک با منشا و منبع نامشخص و بی شماره برایت ثبت میشود .
خب این دیگر اسمش توهمات و افراط در بدبینی است . پس بی خیال میشوی .
و این ماجرا ادامه دارد ...
خطاب به مردم سرزمینم میگویم که
از مخالفت نهراسید؛ بادبادک تنها زمانی میتواند بالا برود که با باد مخالف مواجه شود.
ماجراجو و خطرناک باشید، با روزگار به مقابله برخیزید و ترس به خود راه ندهید؛
زیرا وقتی که به عمق سیاهی و فلاکت همچون این روزهای وطن رسیدید دیگر توفیقی ندارد که عاقلانه سقوط کنید در ورطه ی نگبت وار زندگی یا که شیک و مجلسی به تباهی بوسه زنید . پس نهراسید و هر چه پیش آید خوش آید.
عیب جامعه این است که همه میخواهند انسان مهمی باشند و هیچ کس نمیخواهد فرد مفیدی باشد.
شما دشمنانی دارید؟ بسیار خب این نشان میدهد روزی جایی در زندگیتان کار مهمی را خوب انجام دادهاید.؟
حقیقت انکارناپذیر است. بدخواهی ممکن است به آن حمله کند، ممکن است نادانی آن را به سخره بگیرد اما سرانجام موفقیت پایدار خواهد بود.
شهامت چیزی است که باعث میشود انسان بایستد و سخن بگوید.
البته این هم که انسان بنشیند و گوش دهد، شهامت است.
شجاعت را به حق در صدر صفات برجسته انسان دانستهاند زیرا این صفت تکیهگاه صفتهای دیگر است.
اقتصاد ضعیف و فقر فقط دو دلیل دارد:
یا حاکمان احمقند یا احمق ها حاکمند.
خشکسالی و جنگ بهانه است. سر منشا تمام مشکلات از نوک هرم و شخص اول است ، سپس از فقر فرهنگی جامعه و سطح معلومات و مطالعات پایین جامعه . بعبارتی جهل و خرافه نیز مخرب هستند . معیار و الگوهای کلان که غلط باشند و الوده به ایدئولوژی دیگر کار خراب است . روبرویمان سراب است .
یک سیاستمدار با دشمنیهایی که میان رقبای خود بوجود میآورد قضاوت میشود. نه با دشمنی نسبت به اهل قلم و یا مردمان خود ..... میم ، صمیمی . سمیه جعفری
شهروزبراری
به قدری ساکتم حالا ؛ که انگاری ؛ درونم حکم ؛ آتش بس ، و حالِ چشمهایم خوب و آرام است .
به قدری ساکتم انگار ؛ میان شهر قلبم صد هزاران مُرده دارد شعر میگوید !
ببین ! من ساکتم ، اما....
هر دقیقه دو صد مرتبه
آه می کشم از مرور خاطرت هربار
چه بیدار باشم یا خواب
فکر و عشقت میبرد مرا باخود
به آن لحظه و آن هنگام
که تک و تنها بودی ولی اما
رها کرده بودی دست مادرت را
تا بیایی و به مهر ،
گره کنی دستان کوچک را
به دستانم .
دستانی که دستبند از جنس بازداشت و توقیف داشت
بند بود بر چهارچوبه ی درب پولادی .
آن درب که درونش بوی حکم و دادگاه و زندان داشت .
نه جای خوبی بود
نه اینکه فرجام بازداشتگاه ، عطری دلنشین یا خوش داشت .
ناکرده گنه ، برده بودند ما را اما
تمام تلاشم در آن سن که ایستاده بودیم هردو ، پشت دروازه های کنکور .
در آن هنگام و لحظه
تا آنجا قد میداد توان و عرضه ام که
تو را از آن مهلکه ی پر آشوب
به ساحل امن و آرامش و دستان مادرت دادم .
دیگر مهم نبود برایم چون
تو را دست مادرت دادم . درب پولادین برای آزادی باز بود ولی تو اما..
در هجوم تحقیر و تشر و اتهام و توهین ها
از میان آن ماموران روستایی
در مرکز شهر و نبش ورزشگاه ، درون حیاط
آن کلانتری که نمره اش جفت یک داشت
رها کردی مادر را
آمدی گفتی ،
من دخترم اما...
لرزه توی صدا افتاد ولی عشق از سرم نمی افتد .
عشق نباشد حتی
باز رسم رفاقت از یادم نمی افتد .
من بی شهروز ، هیچ کجا نخوام رفت .
..
آه... سالهای بسیار میگذرد
آن روز و آن هنگام ، آنقدر سرتق بازی در آوردی تا
مرا نیز رها کردند .
ولی اما به شرط و شروط حضور در دادگاه شرع و شورای رشوه و جریمه
من عاقبت رفتم ، تک و تنها به قتلگاه
هرگز نگفتم من ، آن غروب جای چهل شلاق
هشتاد مرتبه خوردم و از درد بسیار
نرفت عشق تو از یاد
جریمه ها بسیار
نقدی و شلاق
با تن خون آلود
در پی تهیه ی پول بابت پرداخت مبلغ ها
اکنون گذشته از آن اوضاع
سالهای سال چه بسیار
هرگز ندانسته بودی که شلاق سهمت را
خودم خورده بودم تنها
سالهای سال رفتند
ولی مانده جای شلاق ها
به گمانم گذشته اینک در حدود ۱۵ تقویم
ولی اما
اکنون
اینجا
به آخر رسیده ماه مهر دیگری اینبار
من مینویسم از آن لحظه و مرور میکنم خاطرت را اینجا
قلم آشفته و پریشان حال
این بغض و این آشوب ، از من نیست ...
دلم تنگ است ؟ - اصلا نیست !
کسی را دوست میدارم ؟ - نمیدارم !
رها ، آرام و معمولی ؛ شبیه کلّ آدمها میان موجها چون قایقی ؛ بی سرنشینم ، تنها
بی سرانجامم ...
نه فکری در سرم دارم ، نه عشقی در دلم ، آرامِ آرامم ...
تقدیم به همبودگاه
داستان کوتاه
داستان کوتاه زیبا بازیگری بلدم
داستان کوتاه خلاق زیبا با نام : بازیگری بلدم � به قلم شهروز براری صیقلانی نشر پوررستگارگیلان . به ادامه مطلب 🔻کلیک نمایید
یادداشت های یک دیوانه
یادداشت های یک دیوانه _ نیکلای گوگول
دنیای ما چه دنیای شگفتی است!سرنوشت چه بازیهای عجیب و رازهای ناگشودهای دارد!آیا ما هرگز به آرزوهایمان دست مییابیم؟آیا ما هرگز آنچه را که تمام تلاشمان وقفش میشود فرا چنگ میآوریم؟در این دنیا همهٔ اتفاقات مسیری وارونه دارند.دست تقدیر به یک نفر یک جفت اسب زیبا میبخشد،و او با بی تفاوتی آنها را سوار میشود و نسبت به زیباییشان کاملاً بیاعتناست،درحالی که فرد...
بروی کفشدوزک زیر کلیک نمایید برای خواندن ادامه مطلب🔻





بسیاری از مطالب این وبلاگ کپی از تولید محتوای آقای شهروزصیقلانی #شین_براری بوده و خواهد بود .