داستان زیبای مجازی
رشت تن پوش زرد خزان به تن دارد ، وباغ بزرگ هلو در خط خمیده ی گذر امین الضرب به خواب فرو رفته ، پسرکی در همسایگی بنام شین ، میگفت ؛ غروب های خزان خورده ی ایام در دلش بشکه های هجران عشق بهار را جابجا میکنند ، اما نمیدانم کدام بهار را میگفت!?... بهار رفته بر باد تقویم چهار برگ دیواری را?.. یا بهار جفای مهربانی که نرفته از یادش را ...?
لباسهايم را پوشيدم، آنقدر لاغر شده بودم كه در تنم مى رقصيدند!
در آينه، چهره ام را زرد و بى روح يافتم. بيمارى و تب، وجودم را خسته و ناتوان ساخته بود.
چهل روز متوالى در بستر خوابيده و چشمانم به در دوخته شده بود تا شايد، كسى بيايد و مرا از قلعه ى ديو تنهايى نجات دهد، از تاريكى ها و از درد، دردى كه تا استخوانم را فراگرفته بود.
تمايلى به خوردن صبحانه نداشتم. به يك قهوه ى تلخ بسنده كردم و با تلاش بسيار خودم را جمع و جور كرده و به راه افتادم.
روشنايى و هواى تازه ى رشت چشمها و سينه ام را مى آزرد. خواستم برگردم كه صداى لطيفى مرا از رفتن بازداشت.
_ سلام آقاى شین ب صاد!!
عينكم را روى بينى خود جا به جا كردم و با دقت بيشترى به او خيره شدم. تعجب كردم، چون چند سالى مى شد كه نامم را از بهار به عقیق" تغيير داده بودم و ديگر پس از چندين سال كسى مرا به نام بهار نمى شناخت!
پسر جوان و زيبايى بود با كفش هايى پوتین از جنس چرم ، برنگ سیاه . طورى كه پس از چهره ى آسمانيش، نظرم را جلب كرد.
او را نمى شناختم ولى ادب حكم مى كرد كه لبخندى را بر لبانم بنشانم.
_ سلام بر شما! مى بخشيد، اين بيمارى، حواس مرا به كل مختل كرده. شما را به جا نياوردم!
_ البته كه فعلاً من رو نشناخته ايد ولى اگه با من بياييد حتماً به خاطر خواهيد آورد!! دو هفته اى هست كه منتظرتون هستم!
عجيب بود!! يك پسر جوان بيست و چند ساله با من كه جاى مادرش بودم چه كار مى توانست داشته باشد؟!
لبخند قشنگش هوش و حواسم را ربود و بى اختيار به دنبالش رفتم.
ماشين عجيبى داشت، تا به حال سوار چنين وسيله اى نشده بودم!! از فرمان و دنده، خبرى نبود. هر دو بر صندلى عقب نشستيم و با اشاره ى او حركت كرد!!!
سرعتى چون نور!!! حالم دگرگون شد، ولى با يك استكان آبى كه در اختيارم گذاشت، كاملاً بهبود يافتم.
در حالى كه هنوز در ماشين نشسته بوديم، وارد راهروى باريك و تاريكى شديم.
وقتى به خودم آمدم، در سالن بزرگى بر روى يك صندلى راحتى لم داده بودم.
فضاى آنجا جسمم را نوازش مى كرد و البته روانم هم آرام تر شده بود.
همه ى اسباب و وسايل به رنگ سفيد بود، پنجره اى وجود نداشت ولى بدون حتى يك چراغ، نور بيداد مى كرد!!
رايحه ى خوبى به مشامم مى رسيد. چقدر احساس سبكى مى كردم. مثل كودكى كه مى خواهد شيرينيش را براى فقط خودش نگه دارد، دوست نداشتم اين ساعات خوش تمام شود.
فرش سفيد و بزرگى از جنس ابريشم، پاهايم را لمس مى كرد، يك لحظه متوجه شدم كه جوراب هم ندارم چه رسد به كفش.
پسر جوان كه هنوز اسمش را هم نمى دانستم، برايم شيرينى و يك فنجان قهوه آورد.
تشكر كردم و قهوه را سر كشيدم، نه سرد بود و نه داغ، اصلاً هيچ مزه اى نداشت. شيرينى هم در دهانم مانند تكه اى پشمك آب شد!!
اى خداى بزرگ، من كجا هستم، چه بر سرم مى آيد؟ اين پسر كيست؟
خوابم آمد. پلك هايم بسيار سنگين شد، پسر زيبا كه نامش را شین گذاشتم، به طرفم آمد و دستم را گرفت، يا حس لامسه ام را از دست داده بودم يا او واقعاً يك فرشته بود، چرا كه هيچ نقطه اى از دستش را حس نمى كردم ولى با نيروى خارق العاده اى مرا به سوى اتاق ديگرى مى كشيد.
در آنجا همه چيز بر خلاف سالن ديگر، به رنگ سياه بود. ولى چشمانم قادر بود اطراف را برانداز كند.
درست شبيه اتاق سفيد، همه ى اسباب مرتب چيده شده بود و تخت خوابى درست در وسط يك استخر غوطه ور بود.
با اشاره به من فهماند كه بايد روى آن تخت دراز بكشم.
با سرعتى چون برق بر روى تخت پرتاب شدم!!
يك لحظه به ياد داستان " آليس در سرزمين عجايب" افتادم.
يك آن، فرشته ی شین در مقابل چشمان حيرت زده ى من تبديل به يك پروانه شد، شروع به پريدن كرد و روى پيشانى من نشست.
واى خداى من!!! سنگين بود. چند كيلو وزن داشت. سرم به شدت درد گرفت و بيهوش شدم...
وقتى چشمانم را باز كردم، گويى چندين ساعت خوابيده بودم، اما ديگر از اتاق سياه و پروانه خبرى نبود.
خود را در حركت مى ديدم ولى احساس عجيبى داشتم. برخورد با هواى تازه، وجودم را سرحال مى آورد. ناگهان!!!! ضربه ى محكمى را بر كمر خود حس كردم كه نفسم را بند آورد!!
دخترکی با چشمان درشت و رفتاری بى ادبانه و ده يا دوازده ساله اى با چوب به جانم افتاده بود و كتكم مى زد!!! چشمانم را تيزتر كردم، يك آن از ترس ميخكوب شدم، دخترک برايم غريبه نبود ...
او، كسى نبود جز بهاره ... بله خودم بودم، ولى چطور ممكن بود.
با زحمت بدن زخمى خود را از دست بهاره ، رها كردم و به طرف بركه اى كه در همان حوالى بود، رفتم. وقتى براى آب خوردن خم شدم، با تعجب، سگى را در آب ديدم كه به من زل زده است!!!!
با دقت بيشترى نگاه كردم، بله، آن سگ خود" من" بودم. عكسم در آب افتاده بود.
درد امانم نمى داد.
بى اختيار اشك هايم سرازير شد. حالا فهميدم كه سگها و حيوانات هم گريه مى كنند!!
وقتى داشتم آب مى خوردم، به داخل بركه افتادم. يادم افتاد كه شنا بلد نيستم!
يك دفعه سرم به سنگ در اعماق بركه برخورد كرد و از حال رفتم...
صداى يك زن به من فهماند كه هنوز زنده ام.
تمام بدنم هنوز خيس بود. خوب نگاه كردم.
دو تا چشم بزرگ و زيبا به من زل زده بودند، آنها را كاملاًً شناختم. قطرات زلالى از آن دو برويم مى چكيد، مامان نسرین گريه مى كرد ولى چرا؟؟؟
در همين افكار بودم كه دست زمختى مرا از انگشت لطيف " مامان نسرین" خارج كرد و با خشم زيادى به سمتى ديگر پرت كرد.
مامان نسرین با التماس از او مى خواست كه به اين دعوا خاتمه بدهد و او را به خاطر حرفهای ديگران رها نكند، ولى یک فامیل حسدورزانه با كمال وقاهت و با اصرار از او مى خواست كه براى جدايى اقدام كند!!!
من كه روى زمين بى حركت مانده بودم، بر سر آن مرد پست فطرت فرياد مى زدم كه دست از آزار او بردارد اما گوش هاى او با پنبه هاى غرور و حماقت پر شده بود و قلبش چون سنگ، سخت گشته بود.
به ياد آوردم كه روزى حلقه ى نامزدم شین را با زور از انگشتش درآورده و پرت كردم، مردى عاشق و خوش ذات كه شريك زندگيم بود را به همراه دختر كوچكم عقیق به خاطر عشق به يك تازه وارد تنها گذاشتم...
همان شب بهار ، شین را ترك گفت و تا حال كه چندين سال از آن موضوع مى گذرد حتى سراغشان را هم نگرفته است.
سرم درد مى كرد...
نور زيادى به يكباره چشمان مرا آزرد. كمى آنها را ماليدم.
تابش نور شديد خورشيد به گلها زيبايى خاصى بخشيده بود.
عقیق، دخترم حدوداً ده ساله شده بود و به همراه مامان نسرینم براى پيك نيك به آنجا آمده بودند.
خداى بزرگ، عقیق زيبا و مليح، موهاى بلند و تيره ى خود را به دستان باد سپرده بود و به او اجازه داده بود تا با وزيدن در بينشان، آنها را پريشان تر كند و بر جذابيت زلف پرپشتش بيفزايد.
خواستم كه به سويشان بدوم و از رفتار ناشايست گذشته و ترك كردن آن دو معذرت خواهى كنم.
نتوانستم! با وجود شش پا، قادر به دويدن نبودم اما در عوض، دو تا بال داشتم، پس با صداى خاصى شروع به پريدن كردم!
شین در حال نوشتن يك نامه بود. هر چند كلمه اى را كه مى نوشت، براى خودش با گریه آنرا مى خواند.
قطرات اشك زير نور خورشيد مانند الماس مى درخشيدند و با آرامش خاصى بر گونه هاى زيباى شین مى لغزيدند. حاضر بودم تمام داراييم را بدهم و لحظه اى به جسم خودم برگردم و هر دوى آنها را در آغوش بگيرم.
ولى افسوس!!!
به ياد آوردم كه آن نامه را قبلاً خوانده ام. ولى آنقدر مست انديشه هاى مزخرف و پول و مقام شده بودم كه توجهى به جملات زيبايش نكردم، كلامى كه از ژرفاى سينه ى پسری نوجوان برآمده بود براى یار و بهار سنگدلى كه اسير حرص و طمع گشته بود...
به سوى عقیق پرواز كردم ولى به محض ديدن من، داد زد:
_ زنبور، زنبور!!!
سپس با دستمالى مرا به طرف درختى پرتاب كرد كه از درد بيهوش شدم.
با گرماى مطبوعى به هوش آمدم.
چشمانم را باز كردم، پيرزنى بر روى تخت كهنه اى دراز كشيده بود. پتوى پاره اى بدن ضعيف و تركه ايش را مى پوشاند.
پدرم با پارچ پر از آب وارد اتاق شد. كمى از آنرا به روى من ريخت و مرا در دست گرفت و به همراه يك عدد قرص به مادرم داد، او عاشقانه از مادر پيرم مراقبت مى كرد. با وجود اينكه چند سال از او جوانتر بود ولى هميشه به او وفادار مانده و در اين واپسين لحظات زندگيش هم او را تنها نگذاشته بود.
مادرم فقط توانست مقدار اندكى آب بنوشد، سپس با صدايى لرزان پرسيد:
_ بهاره و بهادر نيومدن؟
پدرم دستانش را گرفت و گفت:
_ تو راهه عزيزم. الان ديگه مى رسه!!!
شايد اين بزرگترين دروغى بود كه بر زبانش مى آورد چون من با اينكه پيغام پدرم را دريافت كرده بودم، هرگز براى ديدن مادرم نرفتم.
پيرزن بيچاره همان لحظه جان داد و آرزوى ديدن مرا نيز با خود به گور برد.
پدرم با فريادى كه غم و درد در آن موج مى زد، او را در آغوش گرفت و باعث شد كه من از روى ميز به زمين بيفتم.
شكستم اما نه تنها جسمم بلكه روحم نيز تركهاى متعددى برداشت، دردى شديد را حس مى كردم، انگار با سوزن هاى بزرگ به جانم افتاده بودند.
چشمانم را بستم و بيهوش شدم ...
با تكان هاى تند، دوباره بيدار شدم، نمى دانم چه مدتى از حال رفته بودم ولى به نظرم سالهاى طولانى را در خواب بودم.
.
17 هفده ساله بودم که در مسیر بازگشت به خانه ، پشت ویترین عروسک فروشی خیابان شیک ایستادم اما ، شوکه شدم، نبود... عروسک محبوب و بزرگی که عاشقش بودم از پشت ویترین برداشته شده بود و جایش خالی بود ، ان روز در مسیر رفتن به محله ی منظریه ، از داخل پارک و باغ محتشم گذر میکردیم و شین نیز همقدمم بود ، بی مناسبت و بیخبر برایم هدیه ای عجیب و کادو پیچ اورده بود ، در پارك قدم مى زديم كه شین همان عروسک بزرگ را به من هدیه داد و دختران غریبه ای که از روبرو می آمدند بی آنکه ما را بشناسند. دست زدند و هورا کشیدند ، نمیفهمیدم چرا !?.. ان روز نم نم باران میبارید و رشت در چشمانم خیس بود ، پروانه ای شانه به شانه ی من می امد اما خیس نمیشد ، ... باز هم نمیفهمیدم چرا...
این روزها منو و شین جدا از هم و بیخبر از حال همیم ، و ده یا بلکه دوازده سالی ست که مسیرها جداست ، شین نیز سرگشته و دلشکسته ، معلوم نیست که الان مث اسیرها کجاست!?... هنوز با صدای رعد برق به فکر شین هجوم میبرم و او را به یاد خودم م ی اندازم .
نمیدانم هنوز هم االهه ی ناز بنان را میپرستد یا نه؟..
چندی پیش ، محل کارم به یکباره صدای جیغ و دست و هورا کشیدن چند دختر دبیرستانی و رهگذر فکرم را بخود مشغول کرد ،آنگاه در دفتر مسافرتی هواپیمایی ام ، همکارم توجه مرا به پروانه ى زيبايى جلب كرد. آن موجود قشنگ برايم كاملاً آشنا بود. كم كم به ما نزديك شد و آرام بر پيشانى من نشست ولى اينبار آنقدر سبك بود كه گويا حس نمى شد.
پایان.
بازنشر از کتابناک ، نشر ققنوس
پست بانک رمان
نویسنده اثر شین براری روی تصویر جلد
که فکر کنم شهروز براری صیقلانی باشد.
من نگین شیر آقایی و صدف اشراغی از دانشگاه آزاد اسلامی واحد اردبیل مدیریت بازرگانی و مترجمی زبان.
برچسبها: شین براری, داستان کوتاه
+ نوشته شده در ۱۳۹۲/۰۸/۱۷ ساعت 5 PM توسط شهروز براری صیقلانی | 5 نظر
داستان کوتاه ادبی مجازی و رابگان سرراهی
داستان کوتاه
از مهریه دادن خسته ، از زندان افتادن و مورد تجاوز قرار گرفتن خسته تر و بیزار هشت سکه از مهریه باقی مانده و دست به شوم ترین اعمال میزند تا بتواند پول سکه را تهیه کند او تنها به هشت میلیون نیاز دارد و ناچار دست به قتل پدرش میزند و لحظه ی اخر میفهمد که ..... (خیلی جالبه بخونید به ادامه مطلب↓ بروید )
ادامه نوشته
بسیاری از مطالب این وبلاگ کپی از تولید محتوای آقای شهروزصیقلانی #شین_براری بوده و خواهد بود .