مسمومیت دانش آموزان
ابرهای سیاهی بر سر شهر خیمه زدند . فصل ناخشنودی ها فرا رسید . شهر اسیر بغض لجباز و طولانی ای شد. شایعات سوار بر باد بر کوچه پس کوچه های به هم گره خورده ی شهر پیچید. یک کلاغ از لانه ی پ قدیمی در تاج کاج بلند کم شد و کمی آنسوتر آن کلاغ در پچ پچ های مبهم و عجیبی چهل کلاغ شد . عاقبت آسمان بارید و شهر نیمه شبی زمستانی خیس شد.
نیلیا از عمق کابوسی غریب به عالم هوشیاری رسید . با چهره ای ناباورانه برای مادربزرگ نقل کرد ؛
مادرژونی شانس آوردم همش خواب بود . ترسیده بودم . این دیگه چی بود . خودمونیما عجب کار خوبی کردم که مدرسه نرفتم. مگه نه مادرژونی؟
مادربزرگ نیم نگاهی تلخ کرد و گفت؛
سال دیگه باید بری . مگه میشه این دوره زمونه آدم مکتب نره . و بی سوات بار بیاد دخترجون.
نیلیا ؛ مکتب دیگه چیه؟ همون مدرسه ست؟ چجور جایی هست؟ همونجایی که توی خواب دیدم ؟
مادربزرگ؛ مگه چی دیدی ؟
نیلیا ؛ تقویم روی دیوار یهو عجیب شد . پنجره اتاق باز و باد سرکشی پیچید توی اتاق . تقویم شروع کرد به ورق خوردن. ده تا فصل رفت جلو . شاید چهل تا . خیلی زیاد . آخر ش رسید روی تقویم سال یک چهار و صفر و یک . تموم برگهاش پر پر شد فقط آخریش موند. عطر اسپند و دود بود . دخمل های بزرگ پشت نیمکت بودن. ولی یه روح سیاه و پلید عصا بدست و بد دل اومد و یه نفس عمیق از پلیدی و نفرت و تعصب دمید فوت کرد توی کلاس . دخملها یکی یکی قش سولفه درد ناله . گریه اشک. بعد بردنشون شفاهخونه . من دیگه تصمیم جدیدی گرفتم مادرژون. تصمیم گرفتم واسه زندگیم تصمیم نگیرم. آخه اولش تصمیم داشتم دکتر بشم. ولی این خوابی که دیدم پشیمون شدم. بی سواد باشم ببینم چی میشه. خب تمرکز خودمو سر گلدوزی میزارم . شاید پولدار بشم. شاید شوهر پولدار نصیبم بشه. ملیحه خانم هم گلدوزی فقط بلد بود ولی الان ببین چقدر شوهرش پولداره. مگه نه مادرژون؟ اصلا اگر برم مدرسه سعی میکنم با دستگاه تنفس مصنوعی برم تا مسمومیت نره توی دهنم. یا اینکه اصلا توی خونه درس میخونم . یا شاید چادرم رو بر ندارم. چون ممکنه روح سیاه بدش بیاد و اون قلب سیاهش رو نشون بده و منو مسموم کنه. مادرژون مسمومیت چیه ؟ چه ربطی به معصومیت داره؟ مادرژون؟ خوابیدی که بازم......
بسیاری از مطالب این وبلاگ کپی از تولید محتوای آقای شهروزصیقلانی #شین_براری بوده و خواهد بود .